سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت کند / اگر یک نفر نیمه شب چت کند / و با فرد بیگانه صحبت کند / و کم کم به چت کردن عادت کند / و یک ساعتش را سه ساعت کند / و هر شب به فردی محبت کند /به افراد قبلی خیانت کند /و با بی خیالی جنایت کند / نه حدّ و حدودی رعایت کند / و اچ آی وی ِ خویش مثبت کند /و این قصه را پر حرارت کند /برای رفیقش روایت کند /چنانکه رفیقش حسادت کند / و او هم رود نیمه شب چت کند......

یعنی واقعا نشستی تا آخرشو خوندی؟

دیوونه...


نوشته شده در  یکشنبه 86/5/14ساعت  1:14 عصر  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

مثنوی :
هرچه گویم عشق را شرح وبیان                  چون به عشق آیم خجل باشم ازآن
گر چه  تفسیر  زبان روشنگرست                  لیک  عشق بی زبان روشن ترست
خودقلم اندر نوشتن می شتافت                  چون به عشق آمد بر خود  شکافت

شمس :
عشق معراجی است سوی بام سلطان جمال
از  رخ  عاشق    فرو    خوان    قصه   معراج  را

نظامی گنجوی:
فلک    جز   عشق    محرابی  ندارد                   جهان بی خاک عشق آبی ندارد
جهان عشق است دیگر زرق سازی                   همه   بازی است  الا عشقبازی

مولوی :
عشق  آن   شعله   است  که  چون  برفروخت
هر   چه  جز   معشوق  باقی  جمله   سوخت 

  مثنوی :
آتش  عشق  است  کاندر نی افتاد                   جوشش عشق است کاندرمی افتاد
جسم خاک از عشق بر افلاک شد                   کوه   در  رقص    آمد   و   چالاک  شد
در  نگنجد  عشق  در گفت و شنید                   عشق   دریاییست      ُ  قعرش ناپدید

سعدی:
عاقلان       نقطه   پرگار    وجودند  ولی            عشق داند که دراین دایره سرگردانند
فرمان عقل وعشق به یکجای  نشنوند             غوغا   بود  دو    پادشه   اندر   ولایتی
زان دم که عشق دست تطاول درازکرد              معلوم   شد که عقل    ندارد  کفایتی


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/24ساعت  7:28 عصر  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی. اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریضه آب می خورد و هر چه از غریضه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز هم گام با آن اوج می یابد.

عشق در غالب دل ها در شکل ها و رنگهای تقریبن مشابهی، متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها بر خلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارد، می توان گفت که به شمارهء هر روحی، دوست داشتنی است.

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر می گذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست........

عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبائی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است و اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و (( دیدار و پرهیز)) زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن با این حالات نا آشنا است دنیایش دنیای دیگری است.

عشق جوششی یک جانبه است، به معشوق نمی اندیشد که کیست؟ این ((خود جوشی ذاتی )) است و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد و یا همواره یک جانبه می ماند و گاه ، میان دو بیگانهء نا همانند، عشق جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند، پس ار انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجا است که گاه پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره یکدیگر می نگرند، احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و نا آشنایی پس از عشق که دره کوچکی نیست فراوان است.


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/24ساعت  7:25 عصر  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

بمیرید بمیرید در این عشق بمیریدبمیرید بمیرید و زین مرگ مترسیدبمیرید بمیرید و زین نفس ببریدیکی تیشه بگیرید پی حفره زندانبمیرید بمیرید به پیش شه زیبابمیرید بمیرید و زین ابر برآییدخموشید خموشید خموشی دم مرگست در این عشق چو مردید همه روح پذیریدکز این خاک برآیید سماوات بگیریدکه این نفس چو بندست و شما همچو اسیریدچو زندان بشکستید همه شاه و امیریدبر شاه چو مردید همه شاه و شهیریدچو زین ابر برآیید همه بدر منیریدهم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/14ساعت  12:14 عصر  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()


داشتم تو سایتا راجب به  فلسفهء تقرب تحقیق می کردم که به متن جالبی بر خورد.
تو سایت"شرح"نوشته شده بود.گفتم شاید جالب باشه شما هم بخونین.

 

هر که در این بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند !
خدا وکیلی، انصافا این فلسفه رو می تونی هضم کنی ؟؟؟ خدا وکیلی می تونی بفهمی صبر ایوب یعنی چی ؟؟؟ خدا وکیلی می تونی بر بلایا خدا رو شکر کنی ؟؟؟؟ پس غلط می کنی این شعر رو می خونی. به گور پدرت می خندی اگر این بیت رو می خونی. نمی خوام نصیحت رو با عملکرد ناصح تطبیق بدم چرا که با این قضیه مخالفم اما تو رو به خدا تو که اگر شام شبت نرسه نماز رو تعطیل می کنی، برای من این شعر رو این قدر غلیظ نخون.
_______________________________
هر که در این بزم مقرب‏تر است
جام بلا بیشترش مى‏دهند
                                          و آنکه ز دلبر نظر خاص یافت
                                           داغ عنا بر جگرش مى‏نهند


نوشته شده در  سه شنبه 86/4/12ساعت  4:42 عصر  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

این هم یکی از حکایتهای باب دوم (در اخلاق درویشان) گلستان سعدی: 

یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور، به جامع دمشق در آمد و در کنار برکه کلّاسه(۱) طهارت می ساخت. پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقّت بسیار از آن جا رهایی یافت. چون از نماز بپرداخت یکی از یاران گفت: مرا مشکلی هست. گفت: آن چیست؟ گفت: یاد دارم شیخ بر روی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد؛ امروز چه حالت بود که در این یک قامت آب از هلاک چیزی نمانده بود؟ زمانی تفکّر کرد و گفت: نشنیدی که سیّد المرسلین، علیه السّلام، فرمود که: «لی مع اللهِ وقتٌ لا یَسَعُنی فیهِ مَلَکٌ مقرّبٌ و لا نبیٌّ مُرسلٌ(۲)»؛ و نگفت: علی الدّوام(۳). وقتی که چنین فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه(۴) و زینب در ساختی. مشاهدةُ الابرارِ بینَ التّجلّی و الاستتارِ(۵). می نمایند و می ربایند.    

دیدار می نمایی و پرهیز می کنی      بازار خویش و آتش ما تیز می کنی
* * *
اُشاهدُ مَن اَهوی بغَیرِ وسیلةٍ      فیلحَقُنی شَأنٌ اَضَلُّ طریقاً(۶)
یُؤجِجُ ناراً ثُمّ یُطفی برَشَّةٍ      لذالکَ تَرانی مُحرَقاً و غریقاً(۷)
* * *
 یکی پرسید از آن گم کرده فرزند(۸)      که ای روشن گهر، پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی      چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
بگفت: احوال ما برق جهان(۹) است      دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی(۱۰) نشینم      گهی در پیش پای خود نبینم
اگر درویش در حالی بماندی      سر دست از دو عالم برفشاندی


۱ نام حوضی بزرگ از مرمر در وسط جامع دمشق
۲ برای من با خداوند وقتی است که در آن وقت نه فرشته مقرّب و نه پیامبر فرستاده شده ای نگنجد.
۳ همیشه، پیوسته
۴ یکی از دختران عمر که پیامبر(ص) او را به همسری اختیار کرده بودند
۵ دیدار نیکان حالتی است میان آشکاری و پوشیدگی.
۶ می بینم آن که دوستش دارم را بی هیچ واسطه؛ حالی به من دست می دهد که راه را گم می کنم. 
۷ می افروزد آتش را؛ سپس خاموش می کندش با پاشیدن آب؛ پس مرا هم سوخته آتش و غرق آب می بینی. 
۸ حضرت یعقوب(ع)، پدر حضرت یوسف(ع)
۹ برق جهنده
۱۰ عرش برین


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/7ساعت  7:51 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

صلاح الدین پیر بر در حجره اش نشسته بود. از دور مولایش را دید که به سمت حجره او پیش می آید و عده کثیری همراهش هستند. آرام نشست و محو تماشای مولانا و مریدان شد... صدای بازار زرکوبان در گوش مولانا می پیچید ... تق تق تتق تق ... تق تق تتق تق... مولانا زمزمه کرد : حق حق انا الحق... حق حق انا الحق... و باز زرکوبان می کوبیدند: تق تق تتق تق... مولانا به ناگاه ایستاد... دست ها را بالا برد... پای راستش را کمی بالا آورد و روی پای دیگرش چرخی زد. سرش را به سوی آسمان برد... بلند گفت: حق حق انا الحق... یاران از مراد خویش پیروی کردند... هر یک چرخی می زدند و می گفتند: حق... مولانا می چرخید... می ایستاد... پای می کوفت و دوباره می چرخید... می رقصید...
جماعت بازار مات و مبهوت نظاره گر شدند. مولانا عرق می ریخت... می خواند با صدای بلند: حق حق انا الحق... هین سخن تازه بگو ... تا دو جهان تازه شود... سماع تا غروب ادامه یافت. مولانا و صلاح الدین و دیگر مریدان سرمست از سماع ِ راست، راه خروج بازار را پیش گرفتند. مولانا تیرگی های عصر خویش را می دید. شمس تبریزی رفته بود، صلاح الدین زرکوب مرده بود و حسام الدین چلبی مریض بود... مولانا حال و روز خوبی نداشت... یاد آر ز شمع مرده... مولانا به یاد آورد روز ملاقات با شمس را... مولانا با مریدان خود می رفت. مولانای جوان، اینک سرآمد عالمان شهر شده بود. مولانای زاهد و پارسا اینک از پیش می رفت و مریدان از پس ِ او می آمدند. ناگهان مردی از راه رسید. موی سرش پریشان بود و لباس هایش نامرتب. نزد مولانا رسید و ایستاد. چشمانش برق می زد. پرسید: سوالی دارم ای شیخ! مولانا به چشم تحقیر نگاهش کرد و گفت: بپرس...
شمس پرسید: ای شیخ! پیامبر اسلام در زهد و تقوا پیش بود یا بایزید بسطامی؟!!
مولانا گفت: سوال بیهوده ای پرسیدی... پیامبر اسلام!
شمس باز پرسید: پس چرا پیامبر گفت: "خداوندا ما تو را آنگونه که باید نشناختیم" و بایزید گفت: "خداوندا! شان و منزلت من چقدر بالاست!"...
بحث بالا گرفت. مریدان اطاقی حاضر کردند برای بحث و مجادله مولانا با شمس تبریزی. در هنگام ورود مولانا وارد شد و شمس از پشتش به درون اطاق رفت. بحث و گفتگو چند روزی طول کشید.عاقبت در اطاق گشوده شد. شمس خارج شد و مولانا به دنبال او سر افکنده راه افتاد. هر جا شمس می رفت مولانا هم می رفت. هر کوچه و هر منزل. شمس می گفت حق و مولانا می گفت شمس... حالا دیگر چه نیازی بود به درس و مدرسه و فتوا و زهد متحجرانه... مولانا گمشده اش را یافته بود و دیگر رهایش نمی کرد...


دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من ...
زهرهً آسمان من آتش تو نشان من ...
چونکه بدید جان من قبله روی شمس دین
برسرکوی او بود طاعت من سجود من...
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من !
از تو بحق رسیده ام ای حق ، حقگزار من
شکر ترا ، ستاده ام ! شمس من و خدای من ...
نعرهً های و هوی من از در روم تا به بلخ
اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
کعبهً من کنشت من دوزخ من بهشت من
مونس روزگار من شمس من و خدای من
شمس من و خدای من ...
نوشته شده در  چهارشنبه 86/4/6ساعت  10:33 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

هو الحق
حکایت دار آویختن منصور حلاج

پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند ...
است درویشی در آن میان از پرسید که عشق چیست ؟ گفت » امروز ، فردا و پس فردا بینی»
آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی « عشق این است ».
پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت :« زیرا به قربانگاه می روم» چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زدو پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست ؟ گفت :« معراج مردان سردار است.»
پس جماعت مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.
هرکس سنگی می انداخت؛ شبلی را گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد و گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت :« از آ« که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او سختیم می آید که او می داند که نمی باید انداخت»
پس دستش را جدا کردند خنده ئی بزد گفتند « خنده چیست؟» گفت « دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد ، قطع کند» پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .»
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زرید من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ( سرخاب ) مردان خون ایشان است.» گفتند اگر روی به خون سرخ کرد ساعد چرا آلودی؟ گفت « وضو سازم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیابد الان به خون .»
پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد.

از تذکرة الاویاء عطا
نوشته شده در  چهارشنبه 86/4/6ساعت  10:32 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

امان از ترک شیرازی.......
حافظ:اگرآن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا ، به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را!
صائب: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا ، به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا !
هر آنکس چیز می بخشد زمال خویش می بخشد نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را ا!
شهریار: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را ،به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا زا !
هر آنکس چیز می بخشد بسان مردمی بخشد ،نه چون صائب که می بخشد سرو دست و تن و پا را!
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند، نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را
نوشته شده در  دوشنبه 86/3/28ساعت  6:56 عصر  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()


هو الرحمن و الرحیم
تا به حال برای یکی دیگه می نوشتم ولی حالا برای خودم می نویسم.اسم آگاه هم مخاطب قرار میدم.
.
.
.
آخی دیگه چند وقت که شبا بیدار نمی مونم.نمی دونم علتش چیه.شاید دیگه امتحانا تموم شدن بخاطر همونه D:
راستی اون شبا قبل خواب ده صفحه ورونیکا می خوندم.نمی دونم کتاب چی شد.خیلی جالب بود یه جایی داشت برای دیوونه ها از صوفیسم حرف می زد.وای زیر تختم که میگردم خبری ازش نیست.
یه چیزه دیگه
می خواستم اول این پست راجب به  چیزی صحبت کنم.در حقیقت دو خط نوشتم بعد پاکیدم.داشتم راجب یه حسی صحبت کنم که خیلی وقت دنبال کشف کردنش هستم.اینکه به هرچی فکر میکنم ، یه جوری یکی دو روز نشده ، یه اتفاق می افته
که خیلی بهش ربت داره.یاکه خودش اتفاق می افته.خیلی چیزا.الان میگم آگاه جون.

مثلا داشتم راجب به آناناس فکر می کردم.اینکه تو رشت ما خیلی کم هست و اینکه خیلی وقت ندیدم.آقا بعد ظهری رفتیم کلاس زبان از درش که داشتیم خارج می شدیم زارتی یه گاری از جلومون رد شد که آناناسم توش بود و می فروخت.
آخه من نمی دونم طرف با گاری چرا باید آناناس بفروشه؟

مثلا داشتم راجب خانوم لسانی فکر می کردم که چی شده یه مدت مامانم باهاش گرم گرفته و کلی خونه همدیگه میرن ولی الان یه مدتیه که ازش خبری نیست.شب بود.خوابیدم صبح که بلند شدم داشتم می رفتم تو سالن،آجیم گفت؛آهای حسین
خانوم لسانی اومده ها.کجا میری...؟   به.تورو خدا حال میای چقدر زود تعبیر شد.

مثلا امروز که on بودم و هیچ کس on نبود یاد یاشار,پسر همسایه،که رفت خارج افتادم.از همکلاسی ها هم هیچکس on نبود.اینقدر چرخیدم تو اینترنت که یه دفعه دیدم اووو 7 - 8 تا بچه مدرسه ای،2 - 3 تا اینترنتی و 3 - 4 تا هم فامیل و آشنا و هم محلی ها
on هستن.تا اومدم چت کنم با یکیشون.یکدفعه دادشم از این ور دنیا،یاشارم از اون ور دنیا ، با هم On شدن.با خودم گفتم خوب حالا کارتم تموم بشه D:
تا دو کلوم با یاشار چتیدم و چهار تا عکس برام فرستاد و تازه داداش سلام زد و اومدم جواب بدم... رایانه هنگید.وای... بعد دو سه دقیقه دیدم یه پنجره باز شده نوشته reconnecting .بله کارتم تموم شد.
آخه حسین می مردی همچین فکری به سرت نمی رسید؟ آخه کجای دنیا کارت 7 ساعت تو 2 ساعت تموم میشه؟ ها؟ خدایا..........

مثلا داشتم فکر میکردم که خونه کیوان اینا با کامپیوتر بازی میکردیم با تاتا اینا... چه حالی میدادا.تو همون دو ساعت به یکی از هم سرویسی هام که زیاد باهاش چت نمی کنم بعد عمری pm دادم.هوس بازی با playstation را کرده بودم.بهش گفتم بزنیم؟ گفت بزنیم.
بعد بازی که بردمش،اومدم خونه بعد نبم ساعت یکی زنگ زد:ببخشید دوباره مزاحم میشم،آقا حسین تشریف آوردن؟گفتم بله خودم هستم.گفت یه خوبی؟بیا بریم playstation بزنیم.جان من بیا بریم دو دست ببینم میتونم ببرمت؟ای خدا.حالا یه فکری افتاد به سرم ها.
ول کن هم نیست.
میدونی آگاه جون.اینقدر ازین چیزایه ریز و درشت برام پیش اومده که نگو.همه از یادم رفتن.هی... من آخر می فهمم که قضیه چیه.حالا میبینی.حالا هم خسته شدم می خواستم بازم بگم دیگه خسته شدم.1 ساعت که داره می نویسم.بدرود


نوشته شده در  پنج شنبه 86/3/24ساعت  12:54 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
به لودر قسم
دست ها
کاری به کار عشق ندارم..
همین
وقت نوشتن
آقا ما بد، شما خوب
ارغوان
[عناوین آرشیوشده]