حکایت کند / اگر یک نفر نیمه شب چت کند / و با فرد بیگانه صحبت کند / و کم کم به چت کردن عادت کند / و یک ساعتش را سه ساعت کند / و هر شب به فردی محبت کند /به افراد قبلی خیانت کند /و با بی خیالی جنایت کند / نه حدّ و حدودی رعایت کند / و اچ آی وی ِ خویش مثبت کند /و این قصه را پر حرارت کند /برای رفیقش روایت کند /چنانکه رفیقش حسادت کند / و او هم رود نیمه شب چت کند......
یعنی واقعا نشستی تا آخرشو خوندی؟
دیوونه...
مثنوی :
هرچه گویم عشق را شرح وبیان چون به عشق آیم خجل باشم ازآن
گر چه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بی زبان روشن ترست
خودقلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد بر خود شکافت
شمس :
عشق معراجی است سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فرو خوان قصه معراج را
نظامی گنجوی:
فلک جز عشق محرابی ندارد جهان بی خاک عشق آبی ندارد
جهان عشق است دیگر زرق سازی همه بازی است الا عشقبازی
مولوی :
عشق آن شعله است که چون برفروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
مثنوی :
آتش عشق است کاندر نی افتاد جوشش عشق است کاندرمی افتاد
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد
در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریاییست ُ قعرش ناپدید
سعدی:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که دراین دایره سرگردانند
فرمان عقل وعشق به یکجای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
زان دم که عشق دست تطاول درازکرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی. اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریضه آب می خورد و هر چه از غریضه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز هم گام با آن اوج می یابد.
عشق در غالب دل ها در شکل ها و رنگهای تقریبن مشابهی، متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها بر خلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارد، می توان گفت که به شمارهء هر روحی، دوست داشتنی است.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر می گذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست........
عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبائی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است و اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و (( دیدار و پرهیز)) زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن با این حالات نا آشنا است دنیایش دنیای دیگری است.
عشق جوششی یک جانبه است، به معشوق نمی اندیشد که کیست؟ این ((خود جوشی ذاتی )) است و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد و یا همواره یک جانبه می ماند و گاه ، میان دو بیگانهء نا همانند، عشق جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند، پس ار انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجا است که گاه پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره یکدیگر می نگرند، احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و نا آشنایی پس از عشق که دره کوچکی نیست فراوان است.
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
داشتم تو سایتا راجب به فلسفهء تقرب تحقیق می کردم که به متن جالبی بر خورد.
تو سایت"شرح"نوشته شده بود.گفتم شاید جالب باشه شما هم بخونین.
هر که در این بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند !
خدا وکیلی، انصافا این فلسفه رو می تونی هضم کنی ؟؟؟ خدا وکیلی می تونی بفهمی صبر ایوب یعنی چی ؟؟؟ خدا وکیلی می تونی بر بلایا خدا رو شکر کنی ؟؟؟؟ پس غلط می کنی این شعر رو می خونی. به گور پدرت می خندی اگر این بیت رو می خونی. نمی خوام نصیحت رو با عملکرد ناصح تطبیق بدم چرا که با این قضیه مخالفم اما تو رو به خدا تو که اگر شام شبت نرسه نماز رو تعطیل می کنی، برای من این شعر رو این قدر غلیظ نخون.
_______________________________
هر که در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترش مىدهند
و آنکه ز دلبر نظر خاص یافت
داغ عنا بر جگرش مىنهند
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور، به جامع دمشق در آمد و در کنار برکه کلّاسه(۱) طهارت می ساخت. پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقّت بسیار از آن جا رهایی یافت. چون از نماز بپرداخت یکی از یاران گفت: مرا مشکلی هست. گفت: آن چیست؟ گفت: یاد دارم شیخ بر روی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد؛ امروز چه حالت بود که در این یک قامت آب از هلاک چیزی نمانده بود؟ زمانی تفکّر کرد و گفت: نشنیدی که سیّد المرسلین، علیه السّلام، فرمود که: «لی مع اللهِ وقتٌ لا یَسَعُنی فیهِ مَلَکٌ مقرّبٌ و لا نبیٌّ مُرسلٌ(۲)»؛ و نگفت: علی الدّوام(۳). وقتی که چنین فرمود به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت با حفصه(۴) و زینب در ساختی. مشاهدةُ الابرارِ بینَ التّجلّی و الاستتارِ(۵). می نمایند و می ربایند.
دیدار می نمایی و پرهیز می کنی بازار خویش و آتش ما تیز می کنی
* * *
اُشاهدُ مَن اَهوی بغَیرِ وسیلةٍ فیلحَقُنی شَأنٌ اَضَلُّ طریقاً(۶)
یُؤجِجُ ناراً ثُمّ یُطفی برَشَّةٍ لذالکَ تَرانی مُحرَقاً و غریقاً(۷)
* * *
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند(۸) که ای روشن گهر، پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
بگفت: احوال ما برق جهان(۹) است دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی(۱۰) نشینم گهی در پیش پای خود نبینم
اگر درویش در حالی بماندی سر دست از دو عالم برفشاندی
۱ نام حوضی بزرگ از مرمر در وسط جامع دمشق
۲ برای من با خداوند وقتی است که در آن وقت نه فرشته مقرّب و نه پیامبر فرستاده شده ای نگنجد.
۳ همیشه، پیوسته
۴ یکی از دختران عمر که پیامبر(ص) او را به همسری اختیار کرده بودند
۵ دیدار نیکان حالتی است میان آشکاری و پوشیدگی.
۶ می بینم آن که دوستش دارم را بی هیچ واسطه؛ حالی به من دست می دهد که راه را گم می کنم.
۷ می افروزد آتش را؛ سپس خاموش می کندش با پاشیدن آب؛ پس مرا هم سوخته آتش و غرق آب می بینی.
۸ حضرت یعقوب(ع)، پدر حضرت یوسف(ع)
۹ برق جهنده
۱۰ عرش برین
هو الرحمن و الرحیم
تا به حال برای یکی دیگه می نوشتم ولی حالا برای خودم می نویسم.اسم آگاه هم مخاطب قرار میدم.
.
.
.
آخی دیگه چند وقت که شبا بیدار نمی مونم.نمی دونم علتش چیه.شاید دیگه امتحانا تموم شدن بخاطر همونه D:
راستی اون شبا قبل خواب ده صفحه ورونیکا می خوندم.نمی دونم کتاب چی شد.خیلی جالب بود یه جایی داشت برای دیوونه ها از صوفیسم حرف می زد.وای زیر تختم که میگردم خبری ازش نیست.
یه چیزه دیگه
می خواستم اول این پست راجب به چیزی صحبت کنم.در حقیقت دو خط نوشتم بعد پاکیدم.داشتم راجب یه حسی صحبت کنم که خیلی وقت دنبال کشف کردنش هستم.اینکه به هرچی فکر میکنم ، یه جوری یکی دو روز نشده ، یه اتفاق می افته
که خیلی بهش ربت داره.یاکه خودش اتفاق می افته.خیلی چیزا.الان میگم آگاه جون.
مثلا داشتم راجب به آناناس فکر می کردم.اینکه تو رشت ما خیلی کم هست و اینکه خیلی وقت ندیدم.آقا بعد ظهری رفتیم کلاس زبان از درش که داشتیم خارج می شدیم زارتی یه گاری از جلومون رد شد که آناناسم توش بود و می فروخت.
آخه من نمی دونم طرف با گاری چرا باید آناناس بفروشه؟
مثلا داشتم راجب خانوم لسانی فکر می کردم که چی شده یه مدت مامانم باهاش گرم گرفته و کلی خونه همدیگه میرن ولی الان یه مدتیه که ازش خبری نیست.شب بود.خوابیدم صبح که بلند شدم داشتم می رفتم تو سالن،آجیم گفت؛آهای حسین
خانوم لسانی اومده ها.کجا میری...؟ به.تورو خدا حال میای چقدر زود تعبیر شد.
مثلا امروز که on بودم و هیچ کس on نبود یاد یاشار,پسر همسایه،که رفت خارج افتادم.از همکلاسی ها هم هیچکس on نبود.اینقدر چرخیدم تو اینترنت که یه دفعه دیدم اووو 7 - 8 تا بچه مدرسه ای،2 - 3 تا اینترنتی و 3 - 4 تا هم فامیل و آشنا و هم محلی ها
on هستن.تا اومدم چت کنم با یکیشون.یکدفعه دادشم از این ور دنیا،یاشارم از اون ور دنیا ، با هم On شدن.با خودم گفتم خوب حالا کارتم تموم بشه D:
تا دو کلوم با یاشار چتیدم و چهار تا عکس برام فرستاد و تازه داداش سلام زد و اومدم جواب بدم... رایانه هنگید.وای... بعد دو سه دقیقه دیدم یه پنجره باز شده نوشته reconnecting .بله کارتم تموم شد.
آخه حسین می مردی همچین فکری به سرت نمی رسید؟ آخه کجای دنیا کارت 7 ساعت تو 2 ساعت تموم میشه؟ ها؟ خدایا..........
مثلا داشتم فکر میکردم که خونه کیوان اینا با کامپیوتر بازی میکردیم با تاتا اینا... چه حالی میدادا.تو همون دو ساعت به یکی از هم سرویسی هام که زیاد باهاش چت نمی کنم بعد عمری pm دادم.هوس بازی با playstation را کرده بودم.بهش گفتم بزنیم؟ گفت بزنیم.
بعد بازی که بردمش،اومدم خونه بعد نبم ساعت یکی زنگ زد:ببخشید دوباره مزاحم میشم،آقا حسین تشریف آوردن؟گفتم بله خودم هستم.گفت یه خوبی؟بیا بریم playstation بزنیم.جان من بیا بریم دو دست ببینم میتونم ببرمت؟ای خدا.حالا یه فکری افتاد به سرم ها.
ول کن هم نیست.
میدونی آگاه جون.اینقدر ازین چیزایه ریز و درشت برام پیش اومده که نگو.همه از یادم رفتن.هی... من آخر می فهمم که قضیه چیه.حالا میبینی.حالا هم خسته شدم می خواستم بازم بگم دیگه خسته شدم.1 ساعت که داره می نویسم.بدرود