سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صلاح الدین پیر بر در حجره اش نشسته بود. از دور مولایش را دید که به سمت حجره او پیش می آید و عده کثیری همراهش هستند. آرام نشست و محو تماشای مولانا و مریدان شد... صدای بازار زرکوبان در گوش مولانا می پیچید ... تق تق تتق تق ... تق تق تتق تق... مولانا زمزمه کرد : حق حق انا الحق... حق حق انا الحق... و باز زرکوبان می کوبیدند: تق تق تتق تق... مولانا به ناگاه ایستاد... دست ها را بالا برد... پای راستش را کمی بالا آورد و روی پای دیگرش چرخی زد. سرش را به سوی آسمان برد... بلند گفت: حق حق انا الحق... یاران از مراد خویش پیروی کردند... هر یک چرخی می زدند و می گفتند: حق... مولانا می چرخید... می ایستاد... پای می کوفت و دوباره می چرخید... می رقصید...
جماعت بازار مات و مبهوت نظاره گر شدند. مولانا عرق می ریخت... می خواند با صدای بلند: حق حق انا الحق... هین سخن تازه بگو ... تا دو جهان تازه شود... سماع تا غروب ادامه یافت. مولانا و صلاح الدین و دیگر مریدان سرمست از سماع ِ راست، راه خروج بازار را پیش گرفتند. مولانا تیرگی های عصر خویش را می دید. شمس تبریزی رفته بود، صلاح الدین زرکوب مرده بود و حسام الدین چلبی مریض بود... مولانا حال و روز خوبی نداشت... یاد آر ز شمع مرده... مولانا به یاد آورد روز ملاقات با شمس را... مولانا با مریدان خود می رفت. مولانای جوان، اینک سرآمد عالمان شهر شده بود. مولانای زاهد و پارسا اینک از پیش می رفت و مریدان از پس ِ او می آمدند. ناگهان مردی از راه رسید. موی سرش پریشان بود و لباس هایش نامرتب. نزد مولانا رسید و ایستاد. چشمانش برق می زد. پرسید: سوالی دارم ای شیخ! مولانا به چشم تحقیر نگاهش کرد و گفت: بپرس...
شمس پرسید: ای شیخ! پیامبر اسلام در زهد و تقوا پیش بود یا بایزید بسطامی؟!!
مولانا گفت: سوال بیهوده ای پرسیدی... پیامبر اسلام!
شمس باز پرسید: پس چرا پیامبر گفت: "خداوندا ما تو را آنگونه که باید نشناختیم" و بایزید گفت: "خداوندا! شان و منزلت من چقدر بالاست!"...
بحث بالا گرفت. مریدان اطاقی حاضر کردند برای بحث و مجادله مولانا با شمس تبریزی. در هنگام ورود مولانا وارد شد و شمس از پشتش به درون اطاق رفت. بحث و گفتگو چند روزی طول کشید.عاقبت در اطاق گشوده شد. شمس خارج شد و مولانا به دنبال او سر افکنده راه افتاد. هر جا شمس می رفت مولانا هم می رفت. هر کوچه و هر منزل. شمس می گفت حق و مولانا می گفت شمس... حالا دیگر چه نیازی بود به درس و مدرسه و فتوا و زهد متحجرانه... مولانا گمشده اش را یافته بود و دیگر رهایش نمی کرد...


دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من ...
زهرهً آسمان من آتش تو نشان من ...
چونکه بدید جان من قبله روی شمس دین
برسرکوی او بود طاعت من سجود من...
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من !
از تو بحق رسیده ام ای حق ، حقگزار من
شکر ترا ، ستاده ام ! شمس من و خدای من ...
نعرهً های و هوی من از در روم تا به بلخ
اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
کعبهً من کنشت من دوزخ من بهشت من
مونس روزگار من شمس من و خدای من
شمس من و خدای من ...
نوشته شده در  چهارشنبه 86/4/6ساعت  10:33 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

هو الحق
حکایت دار آویختن منصور حلاج

پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند ...
است درویشی در آن میان از پرسید که عشق چیست ؟ گفت » امروز ، فردا و پس فردا بینی»
آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی « عشق این است ».
پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت :« زیرا به قربانگاه می روم» چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زدو پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست ؟ گفت :« معراج مردان سردار است.»
پس جماعت مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.
هرکس سنگی می انداخت؛ شبلی را گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد و گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت :« از آ« که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او سختیم می آید که او می داند که نمی باید انداخت»
پس دستش را جدا کردند خنده ئی بزد گفتند « خنده چیست؟» گفت « دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد ، قطع کند» پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .»
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زرید من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ( سرخاب ) مردان خون ایشان است.» گفتند اگر روی به خون سرخ کرد ساعد چرا آلودی؟ گفت « وضو سازم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیابد الان به خون .»
پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد.

از تذکرة الاویاء عطا
نوشته شده در  چهارشنبه 86/4/6ساعت  10:32 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

سلام واسه خداحافظ!! جالبه انگار دیگه خدا هم میخواد بگم بای بای! دیشب که اومدم بشینم پشت رایانه ام ناگهان متوجه شدم رایانه‏ی عزیزم دیگه روشن نمیشه!! ما هم گفتیم خیالی نیست.... بزن بریم درس بخونیم... انگار همین طور هم شد.... فقط از عزیزانی که اذیتشون کردیم در این بازه زمانی با تمام وجودم عذر خواهی می کنم... امیدوارم آنها ما را ببخشند...

راستش اصلا به این موضوع فکر نکردم که باید واسه خداحافظی چی بنویسم.... واسه همین از یه وبلاگ دیگه این حکایت رو کف رفتم که هیچ ربطی به خداحافظی نداره و قول میدم به جز چند نفر هیچ کس دیگه‏ای اونو نخونه (مثل همیشه):

داستان گربه

«در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سالها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه نوشت .»

پ‏ن: این پست با همه پستام فرق داشت نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (با همون چند نفرم)
اما خدایی خیلی جواد شد... تقسیر این یارو .... دیگه!!


نوشته شده در  جمعه 86/4/1ساعت  6:32 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

نمی دونم

شاید زیاد نمی فهمم. شاید نمی دونم. شاید... اما

از دیشب که حسین بهم گفت بیا این پست آخر آرزو رو بخون که تا حالا 2 بار تا آخر خوندمش انگار چیزی توی زندگیم عوض شد... واقعا یعنی حتی شاید یه بچه گربه از من با احساس تر باشه... نمی دونم کجا بودم... نمی دونم کجا رفتم... نمی دونم چی باید بگم... اصلا نمیدونم چرا باید بگم ... اما میخوام باور کنم ... می خوام این بار با چشم های باز ببینم... هیچ وقت نفهمیدم دیدن سر بریده ی برادر روی نیزه چه حسی داره... هیچ وقت نفهمیدم سیلی زدن یه نامحرم به صورت مادر یعنی چی... نفهمیدم شکستن پهلوی مادر در راه خدا چیه... عشاق خدا رو نفهمیدم، نفهمیدم... شاید باز هم مخاطب این پست خودمم... شاید دوباره فقط واسه دل خودم مینویسم... آره تویی خدای من تویی پروردگار من ، منم که راه بندگی رو باید طی کنم... چرا؟؟؟ ما که بندگی هر چی که پست تر از خودمونه رو کردیم؟ چرا ما بنده ی حق نبودیم؟... آرزو بندگیش رو به خداش ثابت کرد ، آرزو و تمام آرزوهایی که توی سخت ترین لحظه ها فقط گفتن خدا... چرا منت کشی خدا رو ندیدم؟ چرا صحبت خدا رو با خودم نشنیدم... شنیدم اما گوش ندادم... نگاه کردم اما ندیدم... خدا... دیشب که رفتم خونه با تمام هیجان بچه ها ، با تمام خنده هایی که کردم با تمام فریادهایی که زدم یه لحظه هم این حس غریب از وجودم بیرون نرفت... آرزو می خوام بگم خوش بحالت ، می خوام بگم آفرین بر تو اگر دردانه ی خدا باشی ،نمیدونم داشتن غم سخت تره یا دوری از خدا... پس چرا علی (ع) توی نخلستان ها داد میزد : خدایا به آتیشت بسازم اما به دوریت نه! میگن هنگامی که این جملات رو می گفت غش می کرد!! چی علی رو انقدر پریشان کرده؟ این چه حسیه؟... میگن زمانی که میخوای جلوی خدا عشق بازی کنی، زمانی که به مهمانی خدا میری .... زمانی که از وادی جسم خارج شدی یه چیز ازت می پرسن از اون دنیا چی آوردی؟... اینجاست که دونه دونه نبردهاتو میشمارن...یکی میگه خدایا یه دل پاک برات آوردم .. میگه خدایا تو صورتم زدن به آسمون نگاه کردم ... تو واسه ی رقص عشقی که میخوای پیش خدات سر بدی چی کار کردی؟... نکنه خدا ازت بپرسه: تو که من رو ادراک کردی ،پس چرا اینطوری؟این کارا رسم بندگی و دوستیه؟... اهمیت نوشته رو الان میفهمم، اهمیت خواندن رو ... آرزو شاید باید ازت خیلی ممنون باشم چون تازه فهمیدم که هیچ نفهمیدم، چون چیزایی که نوشتی همه یه جور دیگه واسم معنا شد... غیر ممکنه کسی بفهمه و عاشق خدا نباشه! اگر عاشق خدا نباشی یعنی نمیدونی، یعنی نمیدونی، یعنی نمیدونی... عشق یعنی منبعی که میتونه همه ی نیازهات رو برآورده منه، خوب کی میتونه همه نیازهات رو برآورده کنه؟ اگه این رو میدونی پس چرا وایستادی؟ اگر وایستادی اگر مکث کردی یعنی هیچی نمی دونی...«چه بسا لطف خدا مخفیه. لطف خدا در پرده ای پنهان به سوی تو میاد. به دلیل پنهان بودنش هست که تو آن را درک نمیکنی. و چه آسانی هایی که بعد از مشقّت به شما میدیم که همانا خدا بهترین را برای شما میخواد.» (این جمله در جوابه : n3g!n در تاریخ دوشنبه 28 خرداد1386 ساعت: 19:29 در وبلاگ سنگ صبور)

سلام به ریتا رحمانی ...


نوشته شده در  سه شنبه 86/3/29ساعت  8:32 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

امان از ترک شیرازی.......
حافظ:اگرآن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا ، به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را!
صائب: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا ، به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا !
هر آنکس چیز می بخشد زمال خویش می بخشد نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را ا!
شهریار: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را ،به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا زا !
هر آنکس چیز می بخشد بسان مردمی بخشد ،نه چون صائب که می بخشد سرو دست و تن و پا را!
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند، نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را
نوشته شده در  دوشنبه 86/3/28ساعت  6:56 عصر  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

سلام آقا تاتا و آرزو خانوم.من ریتا هستم.
از این به بعد منم هر چند وقت یه بار اینجا پست میدم.منو داداش حسین جان آورد اینجا و خیلی هم خوشحالم که میتونم پیش چنتا
وبلاگ نویس استاد و هم سن و سال بنویسم.منم بین خودتون قبول کنید.امیدوارم که نوشته هام مثل برای شما خوب باشه و بتونم تو "آگاه من" موفق باشم.
اینم آیدیم تا اگه کسی کاری داشت باهام در ارتباط باشه.rita_e_rahmani
الانم میخوام از این نوشته رو نمایی کنم که یه بار داداش حسین به من داد.آخه نوشته نسبتا مهمی هست به نظرم.شاید دادشی خوشش نیاد ولی بخاطر من قبول میکنه.میخوام همیشه جلو چشش باشه.راجبه آگاه.شما دو تا خوب میدونید.
من با کسی حرف نزدم ولی یک دقیقه بهت فکر کردم،به روابطمون به دوستی هایی که داشتیم و به این نتیجه رسیدم که تو داری می سوزی.همش داری فکر می کنی.داری پیر می شی.
می فهمی؟
تو در سنی نیستی که این همه ضجر بکشی.تو باید تفریح کنی.نباید دیگه به من فکر کنی.من دیگه بهت اجازه نمیدم که به من فکر کنی و تو که حرفم را قبول داری باید عمل کنی و باید زندگی جدید را آغاز کنی
نوشته شده در  دوشنبه 86/3/28ساعت  1:20 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()


هو الرحمن و الرحیم
تا به حال برای یکی دیگه می نوشتم ولی حالا برای خودم می نویسم.اسم آگاه هم مخاطب قرار میدم.
.
.
.
آخی دیگه چند وقت که شبا بیدار نمی مونم.نمی دونم علتش چیه.شاید دیگه امتحانا تموم شدن بخاطر همونه D:
راستی اون شبا قبل خواب ده صفحه ورونیکا می خوندم.نمی دونم کتاب چی شد.خیلی جالب بود یه جایی داشت برای دیوونه ها از صوفیسم حرف می زد.وای زیر تختم که میگردم خبری ازش نیست.
یه چیزه دیگه
می خواستم اول این پست راجب به  چیزی صحبت کنم.در حقیقت دو خط نوشتم بعد پاکیدم.داشتم راجب یه حسی صحبت کنم که خیلی وقت دنبال کشف کردنش هستم.اینکه به هرچی فکر میکنم ، یه جوری یکی دو روز نشده ، یه اتفاق می افته
که خیلی بهش ربت داره.یاکه خودش اتفاق می افته.خیلی چیزا.الان میگم آگاه جون.

مثلا داشتم راجب به آناناس فکر می کردم.اینکه تو رشت ما خیلی کم هست و اینکه خیلی وقت ندیدم.آقا بعد ظهری رفتیم کلاس زبان از درش که داشتیم خارج می شدیم زارتی یه گاری از جلومون رد شد که آناناسم توش بود و می فروخت.
آخه من نمی دونم طرف با گاری چرا باید آناناس بفروشه؟

مثلا داشتم راجب خانوم لسانی فکر می کردم که چی شده یه مدت مامانم باهاش گرم گرفته و کلی خونه همدیگه میرن ولی الان یه مدتیه که ازش خبری نیست.شب بود.خوابیدم صبح که بلند شدم داشتم می رفتم تو سالن،آجیم گفت؛آهای حسین
خانوم لسانی اومده ها.کجا میری...؟   به.تورو خدا حال میای چقدر زود تعبیر شد.

مثلا امروز که on بودم و هیچ کس on نبود یاد یاشار,پسر همسایه،که رفت خارج افتادم.از همکلاسی ها هم هیچکس on نبود.اینقدر چرخیدم تو اینترنت که یه دفعه دیدم اووو 7 - 8 تا بچه مدرسه ای،2 - 3 تا اینترنتی و 3 - 4 تا هم فامیل و آشنا و هم محلی ها
on هستن.تا اومدم چت کنم با یکیشون.یکدفعه دادشم از این ور دنیا،یاشارم از اون ور دنیا ، با هم On شدن.با خودم گفتم خوب حالا کارتم تموم بشه D:
تا دو کلوم با یاشار چتیدم و چهار تا عکس برام فرستاد و تازه داداش سلام زد و اومدم جواب بدم... رایانه هنگید.وای... بعد دو سه دقیقه دیدم یه پنجره باز شده نوشته reconnecting .بله کارتم تموم شد.
آخه حسین می مردی همچین فکری به سرت نمی رسید؟ آخه کجای دنیا کارت 7 ساعت تو 2 ساعت تموم میشه؟ ها؟ خدایا..........

مثلا داشتم فکر میکردم که خونه کیوان اینا با کامپیوتر بازی میکردیم با تاتا اینا... چه حالی میدادا.تو همون دو ساعت به یکی از هم سرویسی هام که زیاد باهاش چت نمی کنم بعد عمری pm دادم.هوس بازی با playstation را کرده بودم.بهش گفتم بزنیم؟ گفت بزنیم.
بعد بازی که بردمش،اومدم خونه بعد نبم ساعت یکی زنگ زد:ببخشید دوباره مزاحم میشم،آقا حسین تشریف آوردن؟گفتم بله خودم هستم.گفت یه خوبی؟بیا بریم playstation بزنیم.جان من بیا بریم دو دست ببینم میتونم ببرمت؟ای خدا.حالا یه فکری افتاد به سرم ها.
ول کن هم نیست.
میدونی آگاه جون.اینقدر ازین چیزایه ریز و درشت برام پیش اومده که نگو.همه از یادم رفتن.هی... من آخر می فهمم که قضیه چیه.حالا میبینی.حالا هم خسته شدم می خواستم بازم بگم دیگه خسته شدم.1 ساعت که داره می نویسم.بدرود


نوشته شده در  پنج شنبه 86/3/24ساعت  12:54 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

شخصی می گفت:در یکی از موزه های خارجی که مشغول تماشا بودم ، مجسمهء یک زنِ جوانِ بسیار زیبایی را دیدم که روی تختِ خواب خوابیده بود و جوانِ بسیار زیبایی که یک پایش روی تخت و یک پایش روی زمین بود و رویش را برگردانده بود ; مثل کسی که دارد فرار می کند.

می گفت:وقتی این را دیدم ، معنایش را نفهمیدم که آن پیکرتراش از تراشیدن این دو پیکر زن و مرد جوان ، آن هم نه در حال معاشقی بلکه در حال گریز مرد جوان از زن چه مقصودی داشته است.

از افرادی که وارد بودند توضیح خواستم.گفتند:

این تجسم فکر معروف افلاطون است که می گوید "انسان هر معشوقی که دارد،ابتدا با یک جذبه و عشق و ولعِ فراوان به سوی او می رود ولی همین که به وصال رسید،عشق در آنجا دفن می شود ; وصل ، مدفن عشق است و آغاز دلزدگی و تنفر و فرار."


نوشته شده در  پنج شنبه 86/3/24ساعت  12:53 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

باید که بسیار نگوید و سخن دیگری به سخن خود قطع نکند و هر که حکایتی یا روایتی کند و او بر آن واقف باشد وقوف خود بر آن اظهار نکند تا آن کس آن سخن به اتمام رساند وچیزی را که غیر او پرسند جواب نگوید.

و اگر سوال از جماعتی کنند که او داخل جماعت بود ، بر ایشان سبقت ننماید.و اگر کسی به جواب مشغول شود و او بر بهترجوابی از آن قادر بود صبر کند تا آن سخن تمام شود ، پس جواب خود بگوید بر وجهی که در متقدم طعن نکند.ودر محاوراتی که به حضور او میان دو کس رود خوض ننماید.و اگر از او پوشیده دارند،استراق سمع نکند و تا اورا در آن مشارکت ندهند ، مداخلت نکند.و با مهتران،سخن به کنایت نگوید و آواز نه بلند دارد نه آهسته بلکه اعتدال نگاه دارد.و اگر در سخن او معنی غامض افتد در بیان آن به مثال های واضح حهد کند والا شرط ایجاز نگاه دارد.و الفاظ غریب و کنایات نا مستعمل به کار ندارد.و سخنیکه با او تقریر میکنند تا تمام نشود ، به جواب مشغول نگردد و آنچه خواهد گفت تا در خاطر مقرر نگرداند ،  در نطق نیارد....

باور کنید دیگه حال نداشتم تایپ کنم.


نوشته شده در  پنج شنبه 86/3/24ساعت  12:52 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

ای دوست من،من آن نیستم که مینمایم.نمود پیراهنی است که به تن دارم
پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد.
آن منی که در من است،ای دوست،در خانه خاموشی ساکن است
و تا ابد همان جا میماند،ناشناس و در نیافتنی.
من نمیخواهم هر چه میگویم باور کنی و هر چه میکنم بپذیری
زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند.
اما دوست دارم حرفهایم را بخوانی چون من هم انسانم و انسان نیاز به فهمیده شدن دارد.

تمام حرف دل من اینست
من عشق را با نام تو آغاز کردم
در هر کجای عشق هستی
« آغاز کن مرا »


نوشته شده در  پنج شنبه 86/3/24ساعت  12:50 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
به لودر قسم
دست ها
کاری به کار عشق ندارم..
همین
وقت نوشتن
آقا ما بد، شما خوب
ارغوان
[عناوین آرشیوشده]