If you want to live, let live
if you want to go, let go
I"m not afraid to dream- to sleep, sleep forever
I don"t need to touch the sky
I just want to feel that high
and you refuse to lift me
guess it wasn"t real after all
guess it wasn"t real all along
If I fall and all is lost
its where I belong
If you want to live, let live
if you want to go, let go
I"m never gonna be your sweet, sweet surrender
guess it wasn"t real after all
guess it wasn"t real all along
If I fall and all is lost
no light to lead the way
remember that all alone is where I belong
In a dream
will you give your love to me
beg my broken heart to beat
save my life
change my mind
If I fall and all is lost
no light to lead the way
remember that all alone is where I belong
Evanescence
دانلود کنید
http://www.sarzaminmusic.com/Sarzaminmusic/Usa/128KB/Evanescence - The Open Door by Vinogradoff/05_ Cloud Nine.mp3
گفته بودم نمی رم.هنوزم سر حرفم هستم.البته این وبلاگ داداش ما طرفدارای ثابت آن چنان نداره که کسی یادش بمونه کی چی گفته.همه گذری میان و می رن.اما خداییش وبلاگش داره روز به روز پیشرفت می کنه ها.خیلی سطحش نسبت به اولین روزایی که دیده بودمش(همون اولای تابستون) بالاتر رفته.الان یه حرفی داره واسه گفتن.یه هدفی از نوشتن داره.آقا تاتا هم که دستشون درد نکنه خیلی کمکش کردن و پستای جالبی دادن.ای کاش شرایط جور بود منم می تونستم حرفامو بگم.خیلی چیزا واسه گفتن دارم که تو بلاگای خودم نمی تونم بگم.الان فقط اومدم اعلام موجودیت کنم و بگم : آره داداش هستم.هنوز یادم نرفته که باید برات بنویسم.اگه تو قولات یادت رفته من هنوز سر حرفام هستم....می نویسم برات...می نویسم.
شاد باشید و جاری.
بدرود
هوس ازینا کردم:
آزادی به از بند چه با لبخند چه بی لبخند
http://www.surfinter.net/terms.php
http://fiwh.net/ http://www.proxigator.com/
کشف مخفیگاه سلاح های ایرانی در عراق
پشت و روی جمهوری اسلامی
روی شبکه های تلویزیون جهان
نمایش تکان دهنده فیلم اعدام، سنگسار... در تلویزیون آلمان
فیلم مربوط به کشف مخفیگاه های سلاح ها و مهمات ایرانی در خاک عراق اما در فاصله ای اندک از خاک ایران، بی وقفه از تلویزیون های بین المللی پخش می شود. همزمان با آن، اخبار مربوط به یک انفجار تازه در بغداد و کشته شدن قربانیانی دیگر.در هر گزارشی که روزگذشته در باره این انفجار پخش شد، فیلم کشف سلاح های ساخت ایران مخفیگاه تازه کشف شده چاشنی آن بود. در بغداد، جزئیات این کشف در یک کنفرانس خبری اعلام شد. دراین کنفرانس خبری گفته شد که ماموران بدنبال اعتراف یک خبرچین به این مخفیگاه دست یافته اند، اما از روز روشن تر است که این نوع آدرس ها و مخفیگاه ها، درجریان بازجوئی از فرماندهان دستگیر شده سپاه و کارکنان نظامی سفارت جمهوری اسلامی در عراق بدست آمده است.
خمپاره ، موشک کوچک و قطعات بمب های موسوم به ای اف پی به همراهمواد منفجره بصورت فلز گداخته بعنوان شفیات جدید به نمایش گذاشته شد.
این تمام آنچه که تلویزیون ها، دراین روزها از ایران نشان میدهند نیست.در بسیاری از کانال های تلویزیون شورهای اروپائی نیز فیلم هائی در باره نقض حقوق بشر، اعدام دختران و پسران کم سن و سال و سیستم قضائی و امنیتی جمهوری اسلامی پخش می شود. از جمله شب گذشته ایستگاه "و.د. ار" آلمان صحنه های تکاندهنده ای در باره اعدام ها و سنگسارها شب گذشته پخش کرد.
در این حال از سه ذره پروتون ، نوترون و الکترون راجع به پوزیترون که دارای بار مثبت است نظر خواهی میکنیم . الکتـرون با بار منفی در بـاره پوزیترون خواهد گفت : «پوزیترون ذره ایست بسیار جذاب ، خوش مشرب و مهربان که همه را به سوی خود می کشاند» ، پروتون در این لحظه با اعتراض به الکترون خواهد گفت : «پوزیترون ذره ایست غیر اجتماعی و بسیار بد اخلاق ، منزوی و بدجنس که همه را از خود رنجانده ، دور میکند» نوترون که تا بحال ساکت بوده با لحنی حق بجانب به هر دو ذره اعتراض کرده خواهد گفت : « چرا شما در بینشتان افراط و تفریط می کنید و جانب حق و اعتدال را رعایت نمیکنید؟ پوزیترون نه آن چیزیست که الکترون می گوید و نه آن چیزیست که پروتون میگوید ، بلکه ذره ایست ساکت و آرام که کاری به کار کسی ندارد ، نه کسی را دفع میکند و نه جذب » .
حال به نظر شما کدام یک از این ذرات راست می گویند؟و کدام یک دروغ؟ حق با کدامیک از آنهاست؟و آیا آنها قادرند همدیگر را درک کنند و با هم به تفاهم برسند؟
در حقیقت این سه دیدگاه درباره پوزیترون در یک محکمه قضائی، هم درست است و هم نادرست. در واقع پوزیترون هیچکدام از این تعاریف که ارائه شد نیست ولی ذرات فوق نیز دروغ نمی گویند. پوزیترون در ذات و در دنیای درونی خود فاقد همه این صفاتی است که به وی نسبت می دهند و آن سه ذره دیگر فقط پوزیترونی را توضیح می دهند که در دنیای درونیشان بصورت یک رویا ساخته اند، رویایی که بصورت سه احساس کاملا متفاوت در دنیای درونیشان ظاهر شده، و می خواهند با این دنیای مجازی حاکم بر ادراکشان حقیقت را توجیه کنند و چون دنیای درونی هیچکدام شبیه دیگری نیست لذا این اختلافات ادراکی بصورت اختلاف عقیده، تفاوتهای سلیقه ای و غیره نمایان میشود و باعث عدم تفاهم بین آنها میشود بعبارتی هرکدام از این سه ذره مثل انسانها به احساسات و ادراک دنیای درونی خود بعنوان یک حقیقت بدون تردید نگاه کرده و واقعیت را چیزی می دانند که خود ادراک میکنند و اینگونه توهم میکنند که بقیه نیز دنیا و حقایق را مثل آنها می بینند و یا احساس میکنند. لذا وقتی کسی برخلاف گفته فردی حرف بزند یا رفتار کند، مورد انتقاد، سرزنش و حتی در بعضی مواقع ستیز قرار می گیرد .
توقعات بی جا از دیگران، انتظار درک شدن و غیره نیز از همین اشتباه فاحش آدمها نشات می گیرد.
بیچاره دلم قوی ز خود غافل بود فکر همه می کرد و همه باطل بود
دانش بشری مبتنی بر خاطراتی است که از پنج کانال حسی خود درک کرده و ما بقی آموخته هایش، در صورتی که خاطره قبلی یا مشابهی از آن نداشته باشد، بیشتر تشبیه و تخیلیست که فرد با داشته های قبلی خود میسازد. بطور مثال اگر ما فقط از رنگ آبی خاطره داشته باشیم در موقع یادگیری، رنگهای دیگری را که معلم معرفی میکند با کمرنگ و پر رنگ کردن رنگ آبی تخیل خواهیم کرد یا اگر خاطره ی قبلی از یک مزه بخصوص یا بو و یا حتی یک شی نداشته باشیم، هنگامی که مطلبی را در مورد آن بشنویم بجای درک و فهم واقعی، آن را با خاطراتی که به نظر خودمان مشاهبتی با آنچه که میشنویم دارد شبیه سازی کرده و تخیل میکنیم.از این رو میزان تفاهم به دست آمده در ارتباط دو موجود با یکدیگر وابسته به میزان شباهت خاطراتشان بهم است. هیچ انسان و موجود دیگری نمی تواند با صحبت کردن،گفتگو، علم و یا دانش ادراک موجود دیگری را به واقع درک نماید لذا آنچه را که میشنود و یا به صورت تئوری یاد میگیرد فقط با خاطرات حس خود شبیه سازی میکند همین سبب میشود که زمانی یک مطلب برای موجود دارای معنی و مفهوم باشد که بتواند آن را به صورت ادراکات حسی و احساسی، تجسم یا تخیل بکند.
«جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند»
همه خود را دانا، محق و منطقی فرض کرده و دیگری را نادان، بی منطق ومقصر میدانند. از درک نشدن توسط دیگران احساس رنجش میکنند و از اینکه دیگران منطقشان را قبول نمیکنند و یا با آن مخلفت میکنند دچار ناراحتی شده، به حساب نادانی و بی منطقی طرف مقابل میگذارند. ولی آیا واقعا کسی که مثل ما فکر نمی کند ویا منطق ما را قبول ندارد و در برابر اعتقادات ما گردن کج نمیکند یک آدم نادان، ابله و گناهکار است؟! آیا آنچه که ما در طول زندگیمان آموختیم، تجربه کردیم، احساس نموده ایم و درگیرش بوده ایم و هستیم در او نیز وجود دارد؟! آیا این طرز تفکر بنوعی نادانی خود ما را نسبت به خویشتن خویش و موجودات نشان نمیدهد
«عیب کسان منگر و احسان خویش دیده فرو بر به گریبان خویش»
که با اتکا بر جهل خویش به مکانیزم و عملکرد کانال های حسیمان بخودمان اجازه چنین پیش داوری هایی را میدهیم؟! اگر میزان ادراک ما، به میزان تنوع ادراکیمان بستگی دارد آیا میتوانیم ادعا کنیم که خاطرات ما کاملتر از هر کس دیگری است؟ و اگر جوابمان منفیست پس چگونه میتوانیم ادعا داشته باشیم که آنچه را که ما آن را خرافه میدانیم واقعا خرافه است و آنچه را که درست و حقیقت میدانیم درست و حق است؟ در طول روز ما شاهد خیلی از رفتارهای فردی و اجتماعی انسانها و یا حتی حیوانات هستیم که بسیاری از این رفتارها از دید ما قابل سرزنش و بسیاری دیگر قابل ستایش هستند، ولی آیا تا به حال با خود اندیشیده اید که اگر شما جای آن فردی که به نظر شما رفتارش قابل سرزنش است بودید، با همان دانش، تجربه، موقعیت و احساس چه میکردید؟ و اگر او دانش، تجربه، موقعیت و احساس شما را داشت نسبت به شما دارای چه جایگاهی میشد؟ ...
م.ب.
از توام ای شهره قمردر من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
خواستم در مورد این ایام یه پست بدم اما هر چی گشتم یه مطلب پیدا نکردم که تکراری نباشه به جاش وقتی داشتم کتاب کویر دکتر شریعتی رو ورق می زدم یه چیز جالب دیدم که میخوام شما هم ببینید:
... اسب...ها ! بله گفتم بعضی روح ها مثل اسبند.هر اسبی نقطه ی تحریکی دارد؛ گاه اسبی با خشن ترین تازیانه ها اخم به ابرو نمی آورد؛ اگر نیشتری هم به بغلش فرو بری حس نمی کند؛ حس که می کند اما تکان نمی خورد.مثل اینکه حس نکرده است.اما همین اسب یک یا چند نقطه ی تحریک دارد؛ بیخ گوشش،نقطه ای یا نقاطی بر روی گردنش، پشتش، سینه اش، زیر گلویش،که با کوچک ترین اشاره ی نوک انگشت کوچک ناگهان رم میکند و همچون پرنده ای که ناگهان بهراسد ، پر می گشاید و می پرد. چنان جنون سرعت می گیرد که هر سوارکار ماهری رابر زمین می اندازد، هر مانعی را که بر سر راهش سبز شود رد می کند، جست می زند، کوه و دشت و دره و رود و تپه و ماهور و دریا و شهر و هر چه و هر کس و هر جا را که هست،می برد و می زند و می شکند و می اندتزد و میرود و میرود تا ... از پا در آید، تا از چشم گم شود... و من ، احساس می کنم روحم روح یک اسب است، نه پست تر از اسب و نه برتر از اسب، اما نه اسب گاری، درشکه؛ و نه اسب سواری یا کرایه. اسب بی زین و بی دهنه ، اسب چموش و سرکش و لگد زن بدخوی وحشی. نه که دهنه بر نگیرد، چرا اما به سختی، به خطر ، دیر ... راست است. خسته کننده!اما اگر ایمان بی تاب زندانی زمین که شوق معراج دارد و عشق دیداری در آن سوی آسمان ها توانست برش لگام زند و بر پشتش بر جهد و تازیانه ی دردناک سخنی آشنا بر او بنوارد ،تندبادها را پشت سر گم می کند و از صددای تند رهای آسمان سبقت می گیرد و ، همچون تیر، دشت زمین را در می نوردد و از فراز دیواره ی افق بر می پرد و در سینه ی بلورین و لطیف سپیده دم فرو می رود و، در یک چشم به هم زدن ، شاهزاده ای در بند غلامان بیگانه را -که آهنگ فرار از سرزمین غربت زمین و گریز از خیمه گاه وحشیان و دشمنان پلید و کینه تز زیر این آسمان دارد، و از بیم اسارت در چنگ سوداگران و برده فروشان این سیه بازار ، عزم دیار خویش کرده است- به مرز عالم می رساند و ، بشتاب پرش یک آرزو ، او را به درگاه خود - آنجا که در و دیوارش و ساکنانش همه خویشاوندان چشم انتظار وی اند- می برد؛ درگاه بلندی که بر دامنه ی کوهستان مغروری نشسته است که ننگ هیچ گامی را نپذیرفته و ، بر چهره اش ، خدشه ی هیچ نگاه چرکین و نکبت و مجروح کننده ای نیفتاده و به مزبله ی هیچ «فهم» تنگ و کوتاه و عفنی نیالوده است.