هوالحق
می خواستم براتون بگم میدونین میشه تو فکر ها راه رفت؟
از مسعود پرسیدم مسعود بلدی همچین کاری؟گفت یعنی چی؟
گفتم مسعود این 30 نفر را تو کلاس میبینی گفت آره.گفتم حالا سعی کن 30 تا فکر ببینی.
فکر کن حالا که معلم تاریخ داره داستان میگه تو سر هر کدوم از بچه ها چی میگذره.از تاتا شروع کرد.چه حرفای جالبی زد.گفتم از تاتا بیا بیرون خیلی شلوغ.همه را نگاه کن.نگاه کن بعضی ها دارن مینویسن،بعضی ها دارن تمرین ریاضی میکنن،بعضی ها هم دارن معلم را مسخره میکنن،بعضی ها هم دارن برای هم خالی میبندن،بعضی ها هم سرشون پایینه دارن صور مبتذل نگاه میکنن؛بعضی ها هم مثل نوید و اشکان و امیر... دارن با هم با گوشی بازی میکنن.
میتونی کسی را پیدا کنی که داره تو فکر بچه ها راه میره؟
ببین یکی اینجا نشسته داره"ماتیلدا" میخونه،حواسش به داستان معلم هست.فکرش هم داره تو سر بچه ها میچرخه.دلش هم به امید لبخند دوستش.
مسعود میبینی چقدر این دنیای فکرا قشنگتر از این حال و هوای دنیای جسم هاست.
بعد آگاه بهم میگه که نباید به همه چی فکر کنی.میگه مثله Core quad هستی که هر چهارتاشون ز کار افتادن.بهم میگه مگه آدم همیشه باید دلشا به چیزی یا کسی خوش کنه؟
آگاه جون مگه خودت... دلت میاد منم...
بعد یه آدم دیگه هم میاد میگه اینا همه ...
ٍٍٍدیگه داره صدای زنگ میاد.حسین پاشو بریم تیم بدیم.میدونی الان تو سر دروازه ها چی میگزره....
صدای سازم همه جا پر شده
هرکی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاج به نور خورشید
به راستی چه زود دیر می شود...
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمی دونه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم، پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچ کس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش.
اگر بیای، همون جوری که بودی
کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده
هرکی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاج به نور خورشید
ای دوست من ، من آن نیستم که می نمایم. نمود پیراهنی که به تن دارم - پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد
آن « من » ی که در من است، ای دوست ،در خانه خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند ، نا شناس و در نیافتنی
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری - زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند
هنگامی که تو میگویی « باد به مشرق می وزد |، » من می گویم آری به مشرق می وزد، زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بند باد نیست ، بلکه در بند دریاست
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا در یابی، من هم نمی خواهم که تو در یابی. می خواهم در دریا تنها باشم
دوست من ، وقتی که نزد تو روز است، نزد من شب است. با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر ق بر فراز تپه ها سخن می گویم ، و از سایه بنفشی که دزدانه از دره می گذرد زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی - و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنویمی خواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم - حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی « همراه من ، رفیق من» و من در پاسخ تو را آواز می دهم « رفیق من ، همراه من» - زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی
شراره اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد. و من دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخ تنها باشم
تو به راستی زیبایی و درستی مهر می ورزی، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است
ولی در دل خودم به مهر تو می خندم. گر چه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی . می خواهم تنها بخندم
دوست من، تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه، تو عین کمالی - و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم. گر چه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم. می خواهم تنها دیوانه باشم
دوست من، تو دوست من نیستی ، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نیست ، گر چه با هم راه می رویم ، دست در دست
نویسنده : جبران خلیل
از توام ای شهره قمردر من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم