این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام
دل را زخود بر کنده ام ، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام
ای مردمان، ای مردمان، ازمن نیاید مردمی
دیوانه ام نندیشد آن کاندر دل اندیشیده ام
دیوانه کوکب ریخته، از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته، در نیستی پر ّیده ام
امروز عقل من ز من یکبارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیده ام
از کاسه ی استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسه ها لیسیده ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا من از کجا؟ مال که را دزدیده ام؟
مانند طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون
یکبار زاید آدمی من بارها زاییده ام
چندانکه خواهی در نگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کِم دیده ای من صد صفت گردیده ام
در دیده ی من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
تو مست ِ مست ِ سرخوشی، من مست ِ بی سر سرخوشم
تو عاشق ِ خندان لبی من بی دهان خندیده ام