ماهی کوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد، او برای خوردن ماهی کوچک بارها و بارها به طرفش حمله کرد، اما هر بار به دیواری نامرئی می خورد. همان دیوار شیشه ای که او را از غذای مورد علاقش جدا میکرد. بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچک منصرف شد او باور کرده بود که رفتن به آن طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچک کاری غیر ممکن است.
دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد، اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی کوچک حمله نکرد. او هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد. میدانید چرا؟
آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت، اما ماهی بزرگ در ذهنش یک دیوار شیشه ای ساخته بود یک دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود، آن دیوار باور خودش بود، باورش به محدودیت، باورش به وجود دیوار، باورش به ناتوانی.