بی آرزو چه می کنی ای دوست؟
با مرده ای در درون خویش به ملال سخنی می گویم.
هوا خاموش ایستاده است
از آخرین کوچ پرندگان پر هیاهو سالها می گذرد
آب تلخ این تالاب اشک بی بهانه من نیست
به چه می گریی نمیدانم
زمستان ها همه در من است
به هر اندازه که بیگانه سر بر شانه ات بگذارد
باری آشناست غم
(شاملو)