ما در ره عشق تو اسیران بلاییم،
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم.
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم،
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم.
زهدی نه که در گنج مناجات نشینیم،
وجدی نه که بر گرد خرابات برآییم.
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم،
اینجا نه و آنجا نه چه قومیم و کجاییم.
حلاج وشانیم که از دار نترسیم،
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم.
ترسیدن ما چون که هم از بیم بلا بود،
اکنون زچه ترسیم که در عین بلاییم.
ما را به تو سری است که کس محرم آن نیست،
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم.
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است،
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم.
شعر از مولوی
نوشته شده در پنج شنبه 87/2/26ساعت 9:28 صبح  توسط شبلی
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ