دل من یه روز به دریا زد ورفت
آستین همت و بالا زد و رفت
یه روزی بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زدورفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد ورفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودند
خودشو تو مرده ها جازد و رفت
دفتر گذشته ها را پاره کرد
نامه فردا ها رو تا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبار ها زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلها زد و رفت...
نوشته شده در ساعت 12:57 توسط دختری که قایمکی مینویسد!