دل من یه روز به دریا زد ورفت
آستین همت و  بالا زد و  رفت
یه روزی بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زدورفت
   حیوونی  تازگی آدم شده بود
 به سرش هوای حوا زد ورفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودند
خودشو تو مرده ها جازد و رفت
دفتر گذشته ها را پاره کرد
نامه فردا ها رو تا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبار ها زد و رفت
دنبال کلید خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلها زد و رفت...


نوشته شده در  سه شنبه 87/1/27ساعت  10:4 صبح  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
به لودر قسم
دست ها
کاری به کار عشق ندارم..
همین
وقت نوشتن
آقا ما بد، شما خوب
ارغوان
[عناوین آرشیوشده]