روز ازل میان جان و دل قصه ای برفت که نه آدم و حوا بود نه آب و گل ، حق حاضر بود ، حقیقت حاصل . دل پرسید ، جان پاسخ داد . دل را واسطه در میان بود ولی جان را خبر از عیان بود . دل هزاران مسئله از هر جا و هر چیز پرسید و جان همه را پاسخ داد ، در یک سو نه دل از پرسش سیر میشد و نه جان از پاسخ ، هر چه دل از خبر پرسید ، جان از عیان گفت تا دل با عیان بازگشت و خبر را أب فرا داد.
دل از جان پرسید : وفا چیست ؟ گفت : عهد دوستی را درمان بستن .
دل پرسید : فنا و بقا چیست ؟ جان گفت : فنا از خودی خود برستن و بقا به حق پیوستن .
دل پرسید : بیگانه و مزدور و آشنا کیست ؟ گفت : بیگانه آنکه رانده شده ، مزدور آنکه در راه مانده شده و آشنا آنکه خوانده شده .
دل پرسید : عیان و مهر و ناز چیست ؟ جان جواب داد : عیان رستاخیز است ، و مهر ، آتش خون آمیز و ناز نیاز را دست آویز .
دل گفت : بیافزا . جان گفت : عیان با بیان بدساز است ، و مهر با غیرت انباز ، و آنجا که ناز است قصه دراز است .
دل گفت : بیافزا . جان ادامه داد : عیان پرح نپذیرد و مهر خفته را به راز گیرد و نازنده به دوست هرگز نمیرد .
دل از جان پرسید : کس به خود به این روز رسید ؟ جان گفت : از حق پرسیدم ، فرمود : یافت من به عنایت است و پنداشتن که به خود میتوان به من رسیدن ، جنایت است .
در اینجا سخن میان جان و دل به سر رسید و حق سخن در گرفت و جان و دل شنوا شدند تا سخن عالی شد و جا از شنونده خالی . اکنون نه دل از ناز دمی بیاساید ، و نه جان از لطف و عنایت ، دل در قبضه کرم است و در عیان خبر ، و سر تا سر قصه جان و دل ، توحید است و بس .