مثنوی :
هرچه گویم عشق را شرح وبیان چون به عشق آیم خجل باشم ازآن
گر چه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بی زبان روشن ترست
خودقلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد بر خود شکافت
شمس :
عشق معراجی است سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فرو خوان قصه معراج را
نظامی گنجوی:
فلک جز عشق محرابی ندارد جهان بی خاک عشق آبی ندارد
جهان عشق است دیگر زرق سازی همه بازی است الا عشقبازی
مولوی :
عشق آن شعله است که چون برفروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت
مثنوی :
آتش عشق است کاندر نی افتاد جوشش عشق است کاندرمی افتاد
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد
در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریاییست ُ قعرش ناپدید
سعدی:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که دراین دایره سرگردانند
فرمان عقل وعشق به یکجای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
زان دم که عشق دست تطاول درازکرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی