هو الرحمن و الرحیم
تا به حال برای یکی دیگه می نوشتم ولی حالا برای خودم می نویسم.اسم آگاه هم مخاطب قرار میدم.
.
.
.
آخی دیگه چند وقت که شبا بیدار نمی مونم.نمی دونم علتش چیه.شاید دیگه امتحانا تموم شدن بخاطر همونه D:
راستی اون شبا قبل خواب ده صفحه ورونیکا می خوندم.نمی دونم کتاب چی شد.خیلی جالب بود یه جایی داشت برای دیوونه ها از صوفیسم حرف می زد.وای زیر تختم که میگردم خبری ازش نیست.
یه چیزه دیگه
می خواستم اول این پست راجب به چیزی صحبت کنم.در حقیقت دو خط نوشتم بعد پاکیدم.داشتم راجب یه حسی صحبت کنم که خیلی وقت دنبال کشف کردنش هستم.اینکه به هرچی فکر میکنم ، یه جوری یکی دو روز نشده ، یه اتفاق می افته
که خیلی بهش ربت داره.یاکه خودش اتفاق می افته.خیلی چیزا.الان میگم آگاه جون.
مثلا داشتم راجب به آناناس فکر می کردم.اینکه تو رشت ما خیلی کم هست و اینکه خیلی وقت ندیدم.آقا بعد ظهری رفتیم کلاس زبان از درش که داشتیم خارج می شدیم زارتی یه گاری از جلومون رد شد که آناناسم توش بود و می فروخت.
آخه من نمی دونم طرف با گاری چرا باید آناناس بفروشه؟
مثلا داشتم راجب خانوم لسانی فکر می کردم که چی شده یه مدت مامانم باهاش گرم گرفته و کلی خونه همدیگه میرن ولی الان یه مدتیه که ازش خبری نیست.شب بود.خوابیدم صبح که بلند شدم داشتم می رفتم تو سالن،آجیم گفت؛آهای حسین
خانوم لسانی اومده ها.کجا میری...؟ به.تورو خدا حال میای چقدر زود تعبیر شد.
مثلا امروز که on بودم و هیچ کس on نبود یاد یاشار,پسر همسایه،که رفت خارج افتادم.از همکلاسی ها هم هیچکس on نبود.اینقدر چرخیدم تو اینترنت که یه دفعه دیدم اووو 7 - 8 تا بچه مدرسه ای،2 - 3 تا اینترنتی و 3 - 4 تا هم فامیل و آشنا و هم محلی ها
on هستن.تا اومدم چت کنم با یکیشون.یکدفعه دادشم از این ور دنیا،یاشارم از اون ور دنیا ، با هم On شدن.با خودم گفتم خوب حالا کارتم تموم بشه D:
تا دو کلوم با یاشار چتیدم و چهار تا عکس برام فرستاد و تازه داداش سلام زد و اومدم جواب بدم... رایانه هنگید.وای... بعد دو سه دقیقه دیدم یه پنجره باز شده نوشته reconnecting .بله کارتم تموم شد.
آخه حسین می مردی همچین فکری به سرت نمی رسید؟ آخه کجای دنیا کارت 7 ساعت تو 2 ساعت تموم میشه؟ ها؟ خدایا..........
مثلا داشتم فکر میکردم که خونه کیوان اینا با کامپیوتر بازی میکردیم با تاتا اینا... چه حالی میدادا.تو همون دو ساعت به یکی از هم سرویسی هام که زیاد باهاش چت نمی کنم بعد عمری pm دادم.هوس بازی با playstation را کرده بودم.بهش گفتم بزنیم؟ گفت بزنیم.
بعد بازی که بردمش،اومدم خونه بعد نبم ساعت یکی زنگ زد:ببخشید دوباره مزاحم میشم،آقا حسین تشریف آوردن؟گفتم بله خودم هستم.گفت یه خوبی؟بیا بریم playstation بزنیم.جان من بیا بریم دو دست ببینم میتونم ببرمت؟ای خدا.حالا یه فکری افتاد به سرم ها.
ول کن هم نیست.
میدونی آگاه جون.اینقدر ازین چیزایه ریز و درشت برام پیش اومده که نگو.همه از یادم رفتن.هی... من آخر می فهمم که قضیه چیه.حالا میبینی.حالا هم خسته شدم می خواستم بازم بگم دیگه خسته شدم.1 ساعت که داره می نویسم.بدرود