سلام دوست عزیز و مهربون خودم
می خواستم بگم عاشقتم ، دوست دارم، دیوونتم. خیلی دوست دارم این پستم رو بخونی! البته می دونم که می خونی چون این پست رو فقط به عشق و یاد تو میدم .
شب و روز من فقط تویی خود تو. حاظرم به خاطر تو از همه چیزم بگذرم حتی از خانوادم، می دونم اینها در مقابل تو هیچی نیستن چون تویی که همه ی عشق منی، تویی که همه ی احساس منی و فقط تویی که من رو ارضا میکنی. دوست ندارم حتی لحظه ای بدون فکر کردن به تو وجود داشته باشم، دوست ندارم چون بدون یاد تو من هم نمی خوام باشم ای عشق من...
پس دیگه هیچی نمیگم و فقط میگم دوست دارم!!
خوب حالا سلام به دوستان خوب و مهربانم
مدتی بود می خواستم یه چیزی بنویسم اما نمیدونستم چی خوبه واسه همینم امشب نشستم پشت pc تا حتما یه چی بنویسم.
از قرار معلوم به جز چند نفر محدود کسی دیگه ای چیزایی که مینویسم رو نمیخونه و این هم بده هم خوب! فکر میکنم بدی و خوبیش رو هم بدونین چیه! به هر حال همین چند نفر رو عشق است!
نمی دونم تا به حال شده از خودتون بپرسین چرا انقدر سرتون شلوغه؟!!! منظورم اینه که تا حالا دقت کردین یه چی تو سرتون همش داره میگه اسمتون چیه، چه کاره اید ، چی دارید، چی ندارید، چی میدونید و ... البته همه ی اینا رو واقعا داره واستون تکرار می کنه بدون این که قسمتی از اونا رو حتی بفهمید! جدا از این انگار یه چی دیگه توی سر مدام داره همه چیز رو تجذیه و تحلیل میکنه! همش هم چیزای بیخود! مثلا یهو فکرتون می ره رو این که فلانی الان در مورد شما چی فکر میکنه! حالا ول نمیکنین که هی تو ذهن داستان میسازین و میرین جلو بدون اینکه متوجه باشین یه شاهنامه می سرایید! بعد این تموم شد بعدی شروع میشه!
تا به حال فکر کردین آخه این مغز بیچاره مگه چه قدر قدرت داره که همش به چیزای بی اهمیت و مزخرف باید توجه کنه؟ اصلا فکر نمی کنید که چرا نمی تونید ذهنتون رو واسه یه لحظه هم که شده خاموش کنید؟؟؟ میدونین چرا؟ چون از همون لحظه که به دنیا اومدیم یاد گرفتیم که تو ذهن قصه بسازیم! الان چند سالمونه؟ 16،17،18؟ دیگه الان در زمینه ی شاهنامه سرایی فوق دکترا رو هم گرفتیم الان فقط داریم تثبیتش میکنیم!
میگن 75% انرژی بدن به مغز میرسه خوب حالا شما حساب کن ما با این انرژی چی کار کردیم؟ حتی یه لحظه از تجذیه و تحلیل محیطمون دست بر نداشتیم فقط یاد گرفتیم که رویا بسازیم، رویایی از محیط اطرافمون! و انقدر این رویا رو باور کردیم که خودمون توش گم شدیم.به قول مهران مدیری تو فیلم برره «دشمن فرضی پدرمون رو درآورد». میدونین چه قدر دشمن فرضی ساختیم؟ میدونین روزانه به چه موضوع های بی ارزشی اهمیت دادیم؟ خوب تا کی؟ تا کجا؟ چرا یه لحظه این چیزای بیخود دور برت رو دور نمی ریزی و خودت رو ساکت و آروم نمی کنی؟ نمی دونم شاید شماها به این چیزا اهمیت ندین شاید بگین تاتا دیوونه است و شایدهای دیگه! دیگه نمی خوام اهمیت بدم دیگه نمی خوام رویام رو ادامه بدم می خوام همین جا بیدار شم تو هم اگه دوست داری بیا با هم بیدار شیم.
به یاد عاشق همگی و معشوق هممون بدروود!