همه چی از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال کبوتر با پاهای من راه می رفت
جیرجیرک با گلوی من می خوند ، شاپرک با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد
مست می کردم من با زنبور از گس ِ عطر گل بابونه
سرو بودم ، در شب رویش ِ گلبرگ پیاز، هاله بودم در صبح ، گرد ِ چتر گل ِ یاس
گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج ِ عقاب
نور بودم در روز ، سایه بودم در شب
خود هستی بودم ، روشن و رنگی و مرموزو دوان
من ِعفریته مرا افسون کرد، مرا از هستی خود بیرون کرد
رازخوشبختی آن سلسله خاموشی بود ، خود فراموشی بود
چرخ و چرخیدن ِ خود با هستی ، حذر از دیدن خود در هستی ....
حلقه افتاد پس از طرح سوال ، ابدی شد قصه هجرو صال . آدمی مانده و آیا و محال...
بیکرانه است دریا ، کوچیکه قایق من
حسین پناهی
نوشته شده در یکشنبه 88/3/31ساعت 6:19 عصر  توسط شبلی
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ